*** یلدا دلان ***
نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا , تنهایی,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

 

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

 

خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمیرم

 

در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

 

چگونه بگذرم از عشق ؛ از دلبستگی هایم

 

چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم

 

خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خانی

 

خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی

 

خداحافظ ؛ بدون تو گمان کردی که میمانم ؟

 

خداحافظ ؛ بدون من یقین دارم که میمانی .

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا , تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 کلاغ پر...


نه کلاغ را بگذاریم برای آخر...

نگاهت پر...

خاطراتت هم پر...

صدایت پر...

جوانی ام پر...

من هم پر...

حالا تو مانده ای و کلاغی...

که هیچ وقت به خانه اش نرسید...!!

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 برادر جان نمی دونی چه دلتنگم

 برادرجان نمی دونی چه غمگینم
 
نمی دونی برادرجان
 
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
 
نمی دونی چه سخته در به در بودن
 
مثل توفان همیشه در سفر بودن
 
برادر جان نمی دونی
 
چه تلخه وارث درد پدر بودن
 
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
 
دلم تنگه از این روزای بی امید
 
از این شبگردی های خسته و مأیوس
 
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
 
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس

 دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
 
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
 
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی

که غیر از من  همه خوشبخت و عاشق ،
 عاشق و خرسند
 
به فردا دلخوشم ،

 شاید که با فردا
 
طلوع خوب خوشبختی من باشه
 
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
 
شاید فردا روز عاشق شدن باشه.

 

 

برادرجان ...

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا , تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام

 

 

 

در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام

 

 

 

چه خوانا دوری ات را بر سر در خانه نوشته اند

 

 

 

و من در نخواندن آن چه پا فشارانه مانده ام

 

 

 

چه بسیار است دورویی ها ، فراموش کردن ها ، و گسستن ها

 

 

 

و من در این هم همه چه صادقانه مانده ام

 

 

 

رفیقان همه با نا رفیقی خود رفیقند

 

 

 

من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام

 

 

 

خاستگاه من کجاست که من آن جا قنودن خواهم

 

 

 

من در پیمودن راه چه عاجزانه مانده ام

 

 

 

تنها ؛ در میان تنها چه عاشقانه مانده ام

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

 

 

 

من پیر شدم ، دیر رسیدی، خبری نیست 

 

 

مانند من آسیمه‌سر و دربـ‌‌دری نیست

 

 


بسیار برای تو نوشتم غم خود را

 

 

بسیار مرا نامه، ولی نامه‌بری نیست

 

 


یک عمر قفس بست مسیر نفسم را 

 

 


حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

 

 


حالا که مقدر شده آرام بگیرم

 

 


سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

 

 


بگذار که درها همگی بسته بمانند

 

 


وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

 

 


بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد

 

 


وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

 

 


تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

 


در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست